خاطرات حمید آرش آزاد،بيماري خودشيفتگي احساس كمبود، يا ...؟

ساخت وبلاگ

مدير روزنامه، خلقيات به خصوصي داشت. از اشخاص كله‌شق و صاحب افكار مستقل متنفر بود و آدم‌هاي چاپلوس را روي چشم خود جا مي‌داد. در مورد كاركنان روزنامه، همه‌ي تلاش خودش را به كار مي‌برد تا آنان را تحقير بكند و از اين طريق، خودش را بزرگ جلوه بدهد. البته در اين مورد، احتياط را رعايت مي‌كرد و با كساني كه ممكن بود تحقير و توهين را تحمل نكنند، سياست كج‌دار مريز را در پيش مي‌گرفت و حتي در ظاهر نوعي احترام نيز به آنان قايل مي‌شد. در صحبت با اين گونه اشخاص، زياد راجع به خودش صحبت نمي‌كرد و معمولاً درباره‌ي پدرش، چاخان‌هايي تحويل مي‌داد، بدون اينكه متوجه باشد و يا اهميت بدهد كه، در سال‌هاي پيش از دهه‌ي 50 هجري شمسي، آن اندازه بزرگ نبود كه مردم آن هم‌ديگر ـ به خصوص يك روزنامه‌نگار ـ را نشناسند، آن هم در سال‌ها و دهه‌هايي كه كل كشور، به خصوص شهر ما به شدت سياسي بود و افراد، خيلي زود شناخته مي‌شدند. و احتمالاً جناب مدير، دچار نوعي «نارسيسم» و يا «خودشيفتگي» بود و يا در مورد خودش، به نوعي كمبودهاي فراوان حس مي‌كرد و همه‌ي تلاشش بر اين بود كه ديگران ـ به قول معروف ـ او را تحويل بگيرند.

مدتي بود كه به من گير مي‌داد و مي‌گفت كه كارهايم از روي اصول و حساب و كتاب نيست و وظيفه‌ام را درست انجام نمي‌دهم. آن اندازه گير دادن‌ها را تكرار كرد كه بالاخره از دستش به تنگ آمدم و گفتم كه شعارپردازي و كلي‌گويي را كنار بگذارد و مواردي را كه من از روي اصول و حساب و كتاب كار نكرده و وظايفم را انجام نداده‌ام، يكي ـ يكي بگويد تا اگر عيبي دركارم هست، خودم هم متوجه بشوم و اصلاح بكنم.

در جوابم چيزي گفت كه واقعاً نزديك بود از تعجب شاخ دربياورم. از نظر ايشان، ايراد من اين بود كه مثل بعضي‌ها، تملق نمي‌گفتم و از او تعريف و تمجيد نمي‌كردم و فقط صبح‌ها سلامي به او مي‌كردم و بعد مي‌رفتم و پشت ميز خودم مي‌نشستم و سرم را پايين مي‌انداختم و كار مي‌كردم. زماني هم كه به اتاق من مي‌آمد، فقط يك بار به احترام او از جايم بلند مي‌شدم، در حالي كه در همان زمان و همان دفتر روزنامه، بودند افرادي كه با هر رفتن و برگشتن ايشان، از جايشان برمي‌خاستند، سلام مي‌كردند و دولا و راست مي‌شدند!

تعجب كردم و گفتم: «من خيال مي‌كردم شما به نظم و ترتيب، نوشت مطالب درست و ارزشمند و اين نوع كارها بيش‌تر اهميت مي‌دهيد، زيرا كه مدير يك روزنامه هستيد. صد بار سلام و تعظيم كردن من در برابر شما، چه ارزشي مي‌تواند به روزنامه و مطالب آن بدهد؟»

در جوابم گفت: «بهتر است اين را بداني كه من براي خودم، شخصيت به خصوصي دارم. مثلاً در زماني كه در يكي از استان‌ها كارمند دولت بودم، بيش‌تر از 20 سال در يك بخش كوچك ماندم و خودم و خانواده‌ام، انواع محروميت‌ها را تحمل كرديم و در تمام اين سال‌ها، هرگز نخواستم كه به مركز استان منتقل بشوم و خود و خانواده‌ام را راحت بكنم، دليل اصلي كارم هم اين بود كه در آن بخش، كارمندان جوان و تازه‌كار مشغول كار بودند و تنها من، بيش‌ترين ميزان سواد و سابقه‌ي كار را داشتم و به همان دلايل، مردم به من «آقاي مهندس» مي‌گفتند و من، خوشم مي‌آمد. در حالي كه در مركز استان، ممكن بود صدها نفر مهندس و افراد بالاتر از من باشند و كسي من را تحويل نگيرد»!

سخنان مدير روزنامه، ناراحتم كرد و دلم را سوزاند. پيش خودم گفتم كه در برخي جوامع، كساني مديريت مطبوعات را در دست مي‌گيرند كه عاشق كارهاي فرهنگي، اجتماعي، سياسي و... هستند. به همين دليل هم، آن‌ها مي‌توانند نشريه‌اي مانند «لوموند» را منتشر بكنند. در حالي كه در جامعه‌ي ما، كسي مدير يك روزنامه شده كه فقط عشق مطرح و تحويل گرفته شدن را دارد. پس بي‌دليل نيست كه مطبوعات ما ...!

+ نوشته شده در شنبه دوم دی ۱۴۰۲ ساعت 4:10 توسط سیامک آرش آزاد  | 

شعر ملمع قاچ چاي- قند آل! شعر طنز حمید آرش آزاد...
ما را در سایت شعر ملمع قاچ چاي- قند آل! شعر طنز حمید آرش آزاد دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : okhtai بازدید : 19 تاريخ : يکشنبه 3 دی 1402 ساعت: 13:54